نگین سلیمان
دست های بریده و بدن های قطعه قطعه شده، این ها را بارها در روضه ها و مقاتل شنیده و خوانده بودم. اما در واقعیت یا در قاب تصویر هیچ گاه توان دیدن و تماشای آنرا در خود نمی دیدم. تا همین چند روز پیش. سحرگاه برای خواندن نماز صبح بیدار شده بودم. حال غریبی داشتم. آرام و قرار نداشتم. بعد از نماز تصمیم گرفتم وارد فضای مجازی بشوم و گروه دوستانهمان را باز کنم تا از احوال دوستان با خبر شوم که در آن سکوت بین الطلوعین، چشم هایم چیزی را دید که آرزو کردم کاش دروغ باشد. دست هایم حرکتی نداشت که جملهای تایپ کنم تا از صحت و سقم قضیه مطمئن شوم. شوک بدی بود. چشم های نگران و مضطربم هنوز به صفحه گوشی بود. به هر سختی بود کلمه ایی نوشتم: “نه تو رو خدا!!" دو نفری جوابم را دادند. یکیشان میگفت:” ان شاء الله راست نیست.” آن یکی میگفت “بذار برم تو سایت ببینم!” به دقیقه نکشید که گفتند خبر تایید شده. اشک هایم که تا الان مروارید وار بر روی گونه هایم می غلتیدند؛ گوی سبقت را از هم می ربودند؛ و با شتابی که کمتر دیده بودم جاری می شدند. بیصدا می گرستیم که کسی را بیخواب نکنم. نفس هایم به شماره افتاده بود. قلبم تحمل این داغ بزرگ را نداشت. حالا دیگر دوستم بیدار شده بود. علت گریه هایم را پرسید. با اشک و صدایی گرفته گفتم: یار رهبر شهید شد." هنوز باورمان نمیشد. دوستان میگفتند شبکه خبر زیر نویس کرده است. با هول و ولا تلویزیون را که روی شبکه یک بود روشن کردیم. سخنرانی دعای ندبه بود و سخنران داشت از سردار می گفت. او نیز برایش سخت بود تا در سخنرانیاش از شهید شدن حاج قاسم بگوید. اشک هایم سعی داشتند آبی باشند بر روی آتش دلم. مداحی که شروع شد، مداح نیز دائم از او می گفت و همهی مردم گریه می کردند. تصویربردار گاه گاهی عکسهای سردار که بر روی صفحه گوشی حاضرین در جلسه نقش بسته بود را شکار می کرد و حال دل ما را خرابتر می کرد. دعای ندبهی متفاوت آن هفته تمام شد. اما من هنوز روبروی قاب شیشهای بودم و کلیپ هایی که از سردار پخش می شد را می دیدم. زمان دستم نبود. اشکهایم قصد نداشتند بند بیایند. نزدیک ظهر شده بود و چشمهایم از فرط گریه دیگر باز نمی شد. سرم به شدت درد می کرد. مسکنی خوردم و با هر مشقتی بود وارد اتاق شدم تا کمی چشم هایم را ببندم. تا اذان ظهر یک ساعتی مانده بود. انگار کنترل همه چیز از دستم خارج شده بود. به خودم که می آمدم دیدم وارد فضای مجازی شدهام. ناخودآگاه دیدم آنچه را که تاب و توانش را نداشتم. تصویر انگشت و انگشتری. روضه ی مجسم اباعبدالله علیه السلام. بدن های تکه تکه شده و دست های بریده و روضه مجسم ابوالفضل العباس علیه السلام. بغض سنگینی که از صبح خود را حبس کرده بود شکست. هق هقم بلند شده بود. گریستم به یاد خواهر رنج کشیدهی دشت کربلا؛ به یاد زینب کبری سلام الله علیها. برای دل حضرت مادر سلام الله علیها که سر فرزندانش را بر دامن گرفته است.
لا یوم کیومک یا اباعبد الله.
✍ به قلم: #فریبا_پهند ?
آدرس این مطلب در وبلاگ ما: https://kazive.kowsarblog.ir/نگین-سلیمان ?